زندگی رویا نیست. زندگی زیبایی ست. میتوان٬ بر درختی تهی از بار٬ زدن پیوندی. میتوان در دل این مزرعه خشک و تهی بذری ریخت. میتوان٬ از میان فاصله ها را برداشت...
بر حسب اتفاق و پرسه های اینترنتی به وبلاگ شما برخوردم. من از آن دسته آدمهایی نیستم که با دیدن هر وبلاگ به به و چه چه راه بیاندازند و بدون اینکه حتی مطلبی را خوانده باشند شروع کنند به تعریف و تمجیدهای متزورانه. من اندکی از مطالبت را به صورت آنلاین مطالعه کردم. وبقیه را هم به حافظه کامپیوترم دادم تا در وقت مناسب تمامی اش را بخوانم. اگر دوست دارید که این اتفاق تبدیل به آشنایی وبلاگهایمان شود؛ خوشحال می شوم که به کلبه ی دیجیتالی من هم سری بزنید و نظراتتان را بیان کنید.من در وبلاگم در وادی ادبیات و فلسفه و ... سیر می کنم. اگر هم مایل به تبادل لینک بودید به من خبر بدهید تا در یک اقدام دو سویه پیوند وبلاگهایمان را جشن بگیریم! چشم انتظار آمدنت می مانم...
سلام شهره جان... از ابراز محبتتون ممنونم... شما هم دیگه منو خیلی دست بالا گرفتین! کلی سرخ و سفید شدم و ... برای اولین بار بود که دیدم عزیزی 5 بار متوالی برایم کامنت گذاشته! عادت کرده بودم به تغریف های الکی و ... اما به ندرت کسانی هم مثل شما پیدا می شوند که مطالبت را بخوانند و نظر واقعی خودشان را ابراز دارند. من سپاسگذار اینان هستم؛ و همچنین شما... وفتی فکر کردم دیدم که بله، اون آخری چاق و چله است و شما چه نکته سنج بودید... من عادت دارم که تاریخ آخرین مطلبم را برای یکسال جلوتر بگذارم. البته با نوشتن مطلب بعدی تاریخ قبلی را درست می کنم و بازهم مطلب جدید برای یکسال دیگر است!!! خب هر کسی باید یه وسیله ی شناختی داشته باشد که او را از دیگران مجزا کند... مطالب صفحه ی روی وبلاگت را خواندم .آرشیو را هم سر فرصت می خوانم. قلم شما هم زیباست. گپ بین شما و دختر خانومتان زیبا بود. با اینکه من سنم به آنجاها قد نمی دهد اما مشابه حرفهای شما را از بزرگترهایم شنیده ام. براستی زندگی در آن زمان حتما رنگ و بوی دیگری داشته. نفرین بر آن کسانی که این بلا را سر مردم آوردند. گناه ما جوانان چیست؟ جوانانی مثل من که هیچ چیزی از جوانیمان نفهمیدیم. البته احساس مس کنم که شما از من بزرگترید پس اگر ضمایر و افعال مفرد بکار می برم معذرت می خواهم. ایده ات راجب به حاجی فیروز جالب بود. روی این تصویر ذهنی کار خواهم کرد. راستی به زودی اولین کتابم با عنوان " نگاره های فلسفی " به زیر چاپ می رود. این عکس ها فقط گوشه ای از دنیای تنهایی و سیاه من در آن کتاب است. با اجازه من وبلاگت را پیوند زدم. امیدوارم این آشنایی ادامه داشته باشد و دوستان بی تفاوتی برای هم نباشیم. با من بمان که با تو ماندنیم..
سلام " شهره " ی عزیز... من در این نوشتار قصد جسارت به کسی را نداشتم. فقط کمی در مایه های طنز بود. یک نویسنده ی فهیم و دانا باید قدر خوانندگین مطالبش را بداند هر چندکه در این داستان خواندید که چندان این امر اختیاری نبوده... راستی در این مملکت چه چیزی عجیب و ناممکن نیست؟ نویسندگان و به خصوص انبوه قلم به دستان تازه کار که راهی هنوز نرفته احساس خدایی ادبیات و ... می کنند، هم از این قماش اند. البته اگر این مطلبم بازخورد خوبی نداشته باشد دیگر به سراغ این سبک نخواهم رفت. من برای حس "بودن" می نویسم و خوانندگان عزیزم این حس را به من القا می کنند... راستی خیلی وقته که مطلبی ننوشته اید. من منتظرم... با من بمان که با تو ماندنیم...
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
سلام... دقیقا متوجه حرفهای مهران مدیری شده اید... چقدر بدم می آید از این عده شاعر نمای بی هنر...
به به ! به به !
سال نو مبارک . حال و احوال شما ؟
به به... به به !!!
خوب نگاهم کنی منم یکی از آن به به ها هستم....
زیاد فکرش را نکنید ... من خواب دیدم به خدا خوب می شود
موفق باشید
ای کاش او می آمد و من هیچوقت نمی نوشتم
و دیگر هیچ...
سلام . ممنونم از لطف شما. ارغنون را در فهرست وبلاگ دوستانم گذاشتم. از این پس یکی از خوانندگان همیشگی ارغنون خواهم بود.
سلام
زندگی رویا نیست.
زندگی زیبایی ست.
میتوان٬
بر درختی تهی از بار٬ زدن پیوندی.
میتوان در دل این مزرعه خشک و تهی بذری ریخت.
میتوان٬
از میان فاصله ها را برداشت...
بر حسب اتفاق و پرسه های اینترنتی به وبلاگ شما برخوردم. من از آن دسته آدمهایی نیستم که با دیدن هر وبلاگ به به و چه چه راه بیاندازند و بدون اینکه حتی مطلبی را خوانده باشند شروع کنند به تعریف و تمجیدهای متزورانه.
من اندکی از مطالبت را به صورت آنلاین مطالعه کردم. وبقیه را هم به حافظه کامپیوترم دادم تا در وقت مناسب تمامی اش را بخوانم.
اگر دوست دارید که این اتفاق تبدیل به آشنایی وبلاگهایمان شود؛ خوشحال می شوم که به کلبه ی دیجیتالی من هم سری بزنید و نظراتتان را بیان کنید.من در وبلاگم در وادی ادبیات و فلسفه و ... سیر می کنم.
اگر هم مایل به تبادل لینک بودید به من خبر بدهید تا در یک اقدام دو سویه پیوند وبلاگهایمان را جشن بگیریم!
چشم انتظار آمدنت می مانم...
سلام شهره جان...
از ابراز محبتتون ممنونم... شما هم دیگه منو خیلی دست بالا گرفتین! کلی سرخ و سفید شدم و ...
برای اولین بار بود که دیدم عزیزی 5 بار متوالی برایم کامنت گذاشته! عادت کرده بودم به تغریف های الکی و ... اما به ندرت کسانی هم مثل شما پیدا می شوند که مطالبت را بخوانند و نظر واقعی خودشان را ابراز دارند. من سپاسگذار اینان هستم؛ و همچنین شما...
وفتی فکر کردم دیدم که بله، اون آخری چاق و چله است و شما چه نکته سنج بودید...
من عادت دارم که تاریخ آخرین مطلبم را برای یکسال جلوتر بگذارم. البته با نوشتن مطلب بعدی تاریخ قبلی را درست می کنم و بازهم مطلب جدید برای یکسال دیگر است!!! خب هر کسی باید یه وسیله ی شناختی داشته باشد که او را از دیگران مجزا کند...
مطالب صفحه ی روی وبلاگت را خواندم .آرشیو را هم سر فرصت می خوانم. قلم شما هم زیباست. گپ بین شما و دختر خانومتان زیبا بود. با اینکه من سنم به آنجاها قد نمی دهد اما مشابه حرفهای شما را از بزرگترهایم شنیده ام. براستی زندگی در آن زمان حتما رنگ و بوی دیگری داشته. نفرین بر آن کسانی که این بلا را سر مردم آوردند. گناه ما جوانان چیست؟ جوانانی مثل من که هیچ چیزی از جوانیمان نفهمیدیم.
البته احساس مس کنم که شما از من بزرگترید پس اگر ضمایر و افعال مفرد بکار می برم معذرت می خواهم.
ایده ات راجب به حاجی فیروز جالب بود. روی این تصویر ذهنی کار خواهم کرد.
راستی به زودی اولین کتابم با عنوان " نگاره های فلسفی " به زیر چاپ می رود. این عکس ها فقط گوشه ای از دنیای تنهایی و سیاه من در آن کتاب است.
با اجازه من وبلاگت را پیوند زدم.
امیدوارم این آشنایی ادامه داشته باشد و دوستان بی تفاوتی برای هم نباشیم.
با من بمان که با تو ماندنیم..
سلام
داستان
نمی دونم تا کی
اما این رو می دونم که باید دست به یه کاری بزنی تا بفهمی که........... تا چه حد آدمای خوب کمند
سلام " شهره " ی عزیز...
من در این نوشتار قصد جسارت به کسی را نداشتم. فقط کمی در مایه های طنز بود. یک نویسنده ی فهیم و دانا باید قدر خوانندگین مطالبش را بداند هر چندکه در این داستان خواندید که چندان این امر اختیاری نبوده...
راستی در این مملکت چه چیزی عجیب و ناممکن نیست؟ نویسندگان و به خصوص انبوه قلم به دستان تازه کار که راهی هنوز نرفته احساس خدایی ادبیات و ... می کنند، هم از این قماش اند.
البته اگر این مطلبم بازخورد خوبی نداشته باشد دیگر به سراغ این سبک نخواهم رفت. من برای حس "بودن" می نویسم و خوانندگان عزیزم این حس را به من القا می کنند...
راستی خیلی وقته که مطلبی ننوشته اید. من منتظرم...
با من بمان که با تو ماندنیم...