مجموعه درس های مادر بزرگ درس چهارم

1.  دیشب مادر بزر گی که ده ساله پیش مرده و رفته  اومد به خوابم .با همان عینک زره بینی که چشمهاش رو دو برابر می کرد دستم رو گرفت ومن دست در کمرش  انداختم وقسمت بالای  استخوان لگنش را زیر دستم حس کردم و  از روی یخ های ظریف و مقاومی که اب در زیرش در جریان بود شروع به قدم زدن کردیم  .ناگهان تلفنش زنگ زد گوشی اش را برداشت کمی صحبت کرد وقتی می خواست قطع کند به کسی که پشت گوشی بود  گفت:افدات بشم و من که می دانستم همان کسی بوده که همیشه دوستش می داشته گفتم خوب مادر بزرگ بیا تقدیر رو عوض کن تا وقت داری باهاش ازدواج کن و او رو به من کرد و گفت:

2.  زندگی مثل یک فیلم سینمایی است که تو در ان نقش اول داری و بازی می کنی و تمام میشه .تو هر جای فیلم بایستی و بخوای یک جای ان را عوض کنی باز در همان جا که ایست کردی در واقع  مانده ای و باز به همان جا می رسی به همان لحظه  تلخ و یا شیرین..... این جبره    این چیزی که تو از من می خواهی مجاله تو نمی تونی چیزی رو تغییر بدی ،محاله ، محال من اگر با او ازدواج می کردم باز فردا ساعت 9 صبح می مردم  .......

از خواب پریدم  وقت نماز صبح بود نمازم راخواندم و وقتی هوا روشن شد به مادرم زنگ زدم و سلام داده یا نداده پرسیدم مامان مادر بزرگ کی مرد ؟و او گفت 23/7/87 پرسیدم چه ساعتی گفت قبل از ظهر بود یادم  نمی یاد ولی من گفتم حتما ساعت 9 بوده ....

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد