در نزدیکی خانه ما در شهر همدان یک آسایشگاه روانی بود با حیاطی که دیوار هایش را با فاصله های معینی روزنه هایی تعبیه کرده بودند جهت ارتباط بیماران با خانواده هایشان و گاهی هم سیگاری و بیسکویتی از درون آن رد و بدل می شد و من هر روز صبح باید روبروی همین آسایشگاه اتوبوس سوار می شدم و هر روز یکی از همان بیماران از سوراخی که درست در تیر رس نگاه من بود پدیدار می شد و به من خیره اشاره می کرد که به او نزدیک شوم و من می ترسیدم و با سرعت سوار اتوبوس میشدم و تا زمانی که ماشین دور میشد التماس نگاهش را حس می کردم و همیشه به خودم می گفتم فردا حتما میرم جلو تا ببینم چی میخواد ولی هر روز صبح تکرار می شد و من هر شب وجدان درد می گرفتم تا اینکه آن روز کذایی رسید و من در ترس و لرز جلو رفتم از دور دندان های زردش را نشانم داد تردید سراپای وجودم راگرفت ایستادم ولی بلافاصله تغییر نگاهش تردیدم را خورد که کودکانه بود و امیدوار پس به خودم آمدم می بایست جلو می رفتم زیرا دیگر طاقت سرزنش خویش را نداشتم و می بایستی با ترسم روبرو می شدم پس نزدیکش شدم و پرسیدم :چی میگی؟چیزی میخوای ؟نگاهی تو چشمام کرد و به لهجه غلیظ همدانی گفت؛بدبخت ندو نمی رسی !!!!!!
سلام
من یه همراهم و از تبادل لینک با شما خوشحال میشم.
بسیار بسیار زیبا بود. نیشگونی بود تا به خود آییم.
راستی با اجازه تان وبلاگتان را لینک کردم.
خوشحالم کردید..مرسی
سلام
نمی دونم شاید درست بگید که سخته ولی سعی کرده ام که خانمها را درک کنم .
در مورد موضوع اول که اشاره کردم به صورت خلاصه همانطور هم که مارتین بوبر میگه رابطه عشق بین هر دو انسانی که با هم روبرو میوند برقرار میشه آنجا که حتی با نگاههای هم واقعیت های جهان هستی را متقابلا تصدیق کنند و به درک یگانه و مشترکی برسند در حین این رابطه ممکن است احساساتی هم همراهی کنه ولی اصل رابطه عشق همان است.
به وبلاگ دیگر من بروید چیزهای دیگری هم دستگیرتان میشود.
همراهی کردن باید از خود به درون باشد .باید استر و رویه باشد باید شب و روز باشد باید همراهی اضداد باشد
انسانهایی که با ما روبرویی میکنند ؛ می ایند و میروند جریانهای رابطه ای بسیاری شکل میگیرند و ممکن است کمرنگ شوند در این میان آگاهی از عنصری هم که ثابت است و بدون تغییر میمانند کم کم زیاد میشود .عنصری که در تمام رابطه ها همچون شریک ثابتی حضور دارد عنصر من است.
این عنصر که طی مدت مدیدی حضور ثابت و مستقلی ندارد هنوز تو نیست و با هدف تو شدن پیوسته تلاش میکند تا بالاخره یک روزی از وصل به هر تویی خود را رها میکند و با خود برتر خویش روبرویی میکند که این یک نقطه عطف میشود .
برگزیده از کتاب من و تو اثر مارتین بوبر
تعبیر زیبایی است که همه آدمها به نحوی تلاش میکنند به مقام تو برسند.
سلام
دوست عزیز من همیشه از مطالبی که سخت بودند و با سواد من جور نبود دوری می کردم که ساده ام و ساده گی را خوب می فهمم و زخم زخم اندوهم از نفهمیدن است
گفته ای که آیا میتوان با همه همدل بود ؟نه به نظر کار بیهوده ایست اما میتوان با هر کس روبرو شد با ان چه میگویند اشراق او را دید اول به عنوان انسان و بعد تمامیت و ظرفیتهاش رو لمس کرد با اشتیاق باهاش همراه شدو از یادش هم نبرد .
این که هر کس به قول مارتین بوبر می خواد که تو باشد برای دیگران با ساده تر الگو باشه در هر کسی وجود داره ولی ممکنه
در کوران زندگی خیلی حواسمان به این موضوع نباشه.
ساده باش و ساده زندگی کن و همه را دوست بدار برای من فرقی نمی کند با هرکس که بخواهد در مسیری رو به رشد همراهم
همیشه به رسیدن فکر میکنیم نه به چطور رسیدن...
عزیز دلم زندگی یعنی مسیری که برای رسیدن طی می کنیم و خودت رااز این لذت محروم نکن
با درود
ممنون از نظراتت؛جالب،گیرا و پراز احساس!
راست میگوید ندو نمیرسی :دی
آنان که محیط فضل و اداب شدند در جمع کمال شمع اصحاب شدند
ره زین شب تاریک نبردند برون گفتند فسانه ایی و در خواب شدند
شاید گفتار آن شوریده دل با این ابیات خیام سازگاری داشته باشد!
مرسی که آمدی....
راستی این آقا رضا چرا نمیگه این تو کیه؟خودمم؟نفریه که باشم یا مقابلشم؟یا منظور اوست که نادیده و لی دیده شده است؟مقام تو کجاست؟هر تویی در جهان بنابر طبیعت خود محکوم به آن است که یک شیء شود یا دست کم بارها و بارها وارد قلمرو شیئیت و چیزگونگی شود...................
این آقا رضا راز هایی داره که به هیچ کس نمی گه