آیا جسارت به نادانی منجر به فهمیدن نیست ؟

در جمعی شرکت کردم که همه اهل ادب و هنر بودند. در بدو ورود همه  موبایل ها  را می بستند و آرام در جای خود قرار می گرفتند  سکوت حکم فرما بود بطوری که  حتی  صدای نفس های دوستی که کنارم نشستته بود را  به وضوح  می شنیدم .هنوز کسی جلسه را به دست نگرفته بود و هر کس به خیال انکه ممکن است بغل دستی اش اداره کننده باشد خاموش و کنجکاو به دیگران نگاهی می انداخت  و راستش چند بار از سر شیطنت و شاید برای آنکه گوشم صدایی را بشنود چند سرفه الکی هم کردم  و همه چشمها به طرفم برگشت و من لبخند کمرنگی همراه با عذر خواهی کردم و عده ای از فرهیختگان با نگاهی از سر مهر دلداریم دادند  و عده ای دیگر یا فهمیدند که ادا در آورده ام ویا اینکه اصلا با صدا مشکل داشتند تقبیح کارم را در نگاهشان ریختند  تا شرمنده ام کنند   و این ارتباط بی کلام چقدر جالب است .ناگهان مردی که  پنج شش نفری با من فاصله داشت و از قرار معلوم استاد جلسه بود و فروتنانه در جمع نشسته بود شروع به خواندن مطلبی کرد که  سنگین بود و بعد از آن پرسید کسی مشکلی نداره ؟اومدم بگم :چرا !!!!! استاد میشه توضیحی بدهید؟ ترسیدم  از نگاه همه می ترسیدم  . پس  باز هم؛ سکوت ؛ استاد  دوباره ادامه داد و باز پرسید: که کسی مشکلی نداره ؟دیدم ای داد بیداد وقت داره می گذره و من هیچی نفهمیدم پیش خودم فکر کردم بهتره سکوت کنم چون کلاس اونها به اندازه بی سوادی من نیست پس آرام نشستم و فردی که داشت سخنرانی می کرد و به نظر می رسید که  دلش می خواهد مفاهیم حرفهایش جمع را به فعالیت بیاندازد زیرا من متوجه بودم که بعد از هر تکه از مطلبش به همه نگاهی می اندازد که ببیند رفلکس حرفهایش چیست ولی عکس العملی نمی دید ناگهان  حرفی زد که من نادان هم فهمیدم که غلط است   پس گلویی صاف کردم وپیش خودم  گفتم فوقش همه می گن چه آدم نادانیه  خوب بگن ولی من وقت زیادی برای فهمیدن ندارم دیگه عمرم داره تموم میشه   پس صادقانه گفتم من از حرفهای شما فقط این و آن را فهمیدم و این کلمه ای را هم که شما ادا کردید من فکر می کردم درستش این است که ناگهان زلزله شد انگار حرف دل  همه بود همه شروع کردند که بله استاد من با آنجای حرفتان مخا لفم  و اینجای حرفتا ن با عقل جوردر نمی آید و و استاد خوشحال و خندان شروع به توضیح شد و من آن روز آموختم    که در کلاس درس گاهی  اشتباه حرف بزنم تا بفهمم چند نفر به حرفهایم گوش می دهند و یاد گرفتم که جسارت  به نادانی  منجر به فهمیدن نیست ؟

اجازه هست؟

ساعت سه بعد از ظهر به منزل رسیدم خسته  از کار؛ در راه پله ها تو فکر این بودم که  الان برسم به  خونه ام   مادرم که نیم ساعتی تنها مانده  سر و کله ام را خواهد برد که ..تنها ماندم ُ -نهار نخوردم و سردمه - خونه ات سرده همه تون به فکر خودتونیدو حرفهایی که شاید حقیقتی توش باشه و شاید که نه و فقط  ناشی از  کهولت سن و آلزایمرباشه توقعات فراوانی  که قابل درک برای نسل جدید نیست ولی برای نسل من عادی و قابل تحمله در هر صورت با کمی ژست که مادرم زیاد پاپی ام نشه وارد خونه شدم اما برخلاف تصوراتم  سکوت مطلق حکم فرما بود  رختخوابش بهن بود و او نبود لباسهایش؛ کیف و لوازمش هم نبود خدای من چه اتفاقی افتاده او نمی تونه  جایی بره فقط خیابانی را که پنچاه سال توش زندگی کرده بلده  به پسرم زنگ زدم ازش پرسیدم تو مادر جون رو بردی خونه اش ..  گفت: نه مامان  .خودت  نیم ساعت پیش اجازه دادی که تنهاش بذارم ....چشمهام سیاهی رفت  یادم آمد که راست می گوید خودم گفته بودم بره چون مسابقه داشت ولی فریاد زدم که نباید تنهاش می گذاشتی و ازخودم بدم آمد ما همیشه وقتی کم میاریم دنبال مقصر می گردیم در عرض ده دقیقه ده نفر را خبر کردم که چه نشسته اید که مادر گم شده ......... 

بلبشوبی درست کردم که بیایید و ببینید.. ما آدم ها هم که الحمدالله هر چی فیلم جنایی می بینیم این موقع ها باز سازی می کنیم انگار سناریوی  اره ده  رو  داده بودند که  بنویسم  ایا الان به خاطر النگو هاش نامردی  سرش رو بریده و خارج شهر رهایش کرده ؟! آیا الان  گم شده  و یک نامردی با چاقو داره اذیتش می کنه ؟خدایا  الان کجاست ؟کمی به خودم آمدم و تازه فهمیدم که چقدر خوب بود اگر  مادر بود و سر و کله ام را می برد .احساس بدی داشتم از خودم به خاطر افکارم خجالت کشیدم که تلقن زنگ خورد گوشی را برداشتم از پشت سیم مادر می گفت :اه خسته شدم از تنهایی من دیگه خونه تو نمی یام ؛هم خونه ات سرده.. هم من و  تنها می گذاری  نهار و قرص هامو نمی دی همه پول هامو می دزدی و و و  ........صدام رو بلند کردم و با گریه گفتم دیگه هیچی نگین من با شما قهرم  شما پدر من و در آوردید مردم و زنده شدم و او که متوجه نبود تکرار می کرد و می گفت  و می گفت و من هم عصبانی  گوشی را گذاشتم ..... 

و حالا که می نویسم می بینم که تغییر کردن چقدر سخته مثل توبه کردنه هی می گیم این دفعه دیگه تکرار نمی کنیم و باز همان عکس العمل را انجام می دهیم و بعد فکر کردم :   که اگر مادر پیدا نمی شد من چه حالی داشتم؟ آیا آرزو نمی کردم که فقط پیدا یک بار ببینمش و آرزو نمی کردم که هر چی دلش می خواد بگه؟ حتی بزنه تو گوشم؟  آیا آرزویم  فقط پیدا شدنش نمی بود؟ ......حالا هم با اجازه شما می خوام پاشم و تلفن بزنم و بشنوم و سکوت کنم. اچازه میدهید؟

چگونه ؟

 کشف چرخ که  باید عامل پیشرفت در تکنولوژی باشد موجب لغزیدن انسان در جامعه  طبقاتی شد و وکشف قاره ای جدید عامل چپاول یک قاره دیگر گردید  و  دارو که جهت درمان می باشد جهت کشتار دسته جمعی قرار می گیرد وثروت هر   سرزمینی عامل   استثمار آن   می شود و  ...... 

تمام این نابسامانی ها  را بابا آدم وقتی  گندم را  خورد مرتکب شد وقتی باعث شد  شیطان" نفس" متولدبشه  و انسان را از یک پارچه گی خارج کنه  او  نمیدانست که اگر  "من " حضور یابد  آرامش  یعنی همان بهشت موعود گم  خواهد شد .و حالا ما باید به یک پارچه گی برسیم و آن میسر نخواهد شد مگر .............................