اوج خواهیم گرفت

دماغ دختر عمه ام  نشان می داد که  از خانواده پدری من است ولی خودش ناراضی بود و رفت تغییرش داد یادمه اون قدیما وقتی من بچه بودم عمویم می گفت ؛هر کس نوک زبانش به دماغش برسه پرنده میشه و میپره هوا و نمی دونید من وبقیه بچه ها چقدر به دماغ و زبانمان کش دادیم و نشد که بپریم  .خلاصه داشتم می گفتم دختر دایی ام هم  دماغی گوشتی داشت که نمکینش کرده بود و او هم خود را به چاقوی جراحی سپرد  و او هم دماغی شبیه دماغ نسیرین پیدا کرد عمه ام نیز حسودی کرد و رفت دماغش را شبیه دخترش کرد .حالا هر سه شکل هم شده اند و من به این می اندیشم که همان طور که رنگ پوست و مو چشم و قد و............بر اثر شرایط اقلیمی نژادهای گوناگونی را بوجود آورده   و ما شاهد  حتی از بین رفتن آپاندیس در انسان هم هستیم در آتیه ای نه چندان دور ژن دماغ ها نیز عوض خواهد شد ولی من می ترسم از آن  روزی که  دروغ و نیرنگ و آدم فریبی و خود فروشی و........وارد ژن انسان  شود و آن روز دیر نخواهد بود که مردم آرزو خواهند کرد که نوک زبانشان به دماغشان برسد تا بتوانند اوج بگیرند

ندو نمی رسی

در نزدیکی خانه ما در شهر همدان  یک  آسایشگاه روانی بود با حیاطی که دیوار هایش را با فاصله های معینی روزنه هایی تعبیه کرده بودند جهت ارتباط بیماران با خانواده هایشان و گاهی هم سیگاری و بیسکویتی از درون آن رد و بدل می شد و من هر روز صبح باید روبروی همین آسایشگاه اتوبوس سوار می شدم و هر روز یکی از همان بیماران  از سوراخی که درست در تیر رس نگاه من بود پدیدار می شد و  به من خیره  اشاره می کرد که به او نزدیک شوم و من می ترسیدم و با سرعت سوار اتوبوس میشدم و تا زمانی که ماشین دور میشد  التماس نگاهش را حس می کردم و همیشه به خودم می گفتم فردا حتما میرم جلو تا ببینم چی میخواد ولی هر روز صبح تکرار می شد و من هر شب وجدان درد می گرفتم تا اینکه آن روز کذایی رسید و من در ترس و لرز جلو رفتم از دور دندان های زردش را نشانم داد تردید سراپای وجودم راگرفت ایستادم ولی بلافاصله تغییر نگاهش تردیدم را خورد که کودکانه بود و امیدوار  پس به خودم آمدم می بایست جلو می رفتم زیرا دیگر طاقت سرزنش خویش را نداشتم و می بایستی با ترسم روبرو می شدم پس نزدیکش شدم  و پرسیدم :چی میگی؟چیزی میخوای ؟نگاهی تو چشمام کرد و به لهجه غلیظ همدانی گفت؛بدبخت ندو نمی رسی !!!!!! 

                         

           

 

 


 

 

 

 

 

 

 

 

مرز ها را برداریم

نمیدونی  دو  سه ماه در سال را تو یه باغی دور افتاده زندگی کنی چه حالی میده  شبهارو  با سمفونی جیرجیرکهای می خوابی و صبح هم با صدای پرنده ای که نمی شناسیش و زیبا می خونه بیدار میشی حتمن تو دلتون میگین،! خوب صدای بلبل بوده دیگه! نه بابا، من صدای بلبل رو می شناسم خلاصه یکی از مزایای این باغ اینه که از جاده دوره.... باز هم به  خودتون نگین که" این  مزایا نیست بلکه مضرات این باغ است" ولی اینطور نیست، به دلیل اینکه شما در این باغ باید  به گونه ای مدیریت کنید که  مواد غذایی ، مواد دارویی،و شوینده و اب اشامیدنی  کم نیاورید.به نظرتون این  باغ  بی معنی میاد نه؟؟!!

ولی نمی دانید چه حالی می ده وقتی داری کنار رودخونه ظرف می شوری یک دفعه یک قورباغه سرش  از زیر یه سنگی بیرون می اره و اینور و اونور نگاه می کنه و دوباره برمیگرده سر جاش بدون اینکه ازتو بترسه  و شاپره ها دورت میگردند لای موهات میرن و صدای آب رو که با هر مقاومتی روبرو میشه نتش  عوض میشه رو بشنوی مثلا کاسه رو در اب فرو می کنی یک صدایی میده و وقتی قاشق هارو در اب رها می کنی یک صدایی دیگه حتی انگار می فهمی که آب از روی سنگی رد میشه خوشش می اد یا نه ؟ایا سنگ راطبیعت اونجا گذاشته یا دست یک سود جو در کاره؟؟؟  و نمیدانی وقتی با طبیعت سازگار میشی همه چیز دوست داشتنی است ...اینجا من از سوسک می ترسم ولی اونجا انگار با من کاری ندارند البته اونجا سوسک نداره ولی باغه و هزاران حشره و حیوانات دیگه حتی موقع سبزی وجین کردن ماری از کنارم رد شد و نمی دونید چه شعفی داره وقتی با طبیعت همقدم می شویم حتی درندگان هم تو رو مثل خودشان می بینند...این توهین به انسان نیست که حیوانات ما رو از خودشون بدانند بلکه این به نظر من نوعی شناخت از خودم بوده که این ماییم که مرز هایی ساختیم اول از خود و حیوانات و بعد یواش یواش گسترده اش کردیم وحالا به جایی رسیده ایم که دنیا برامون تنگ شده و داریم خفه میشیم