-
همین طوری نوشتم
یکشنبه 16 شهریورماه سال 1393 17:22
آب باران تا به زمین نرسیده آشامیدنی است ولی وقتی به زمین رسید باید در لایه های سخت زمین خود را پاک نماید تا لایق نوشیدن شود.سرنوشتش چقدر شبیه انسان است ........
-
ساده باش
شنبه 5 بهمنماه سال 1392 14:41
تا حالا شنیده اید به شیر بگویند تو چقدر شجاعی و به مورچه بگویند تو خیلی ضعیفی و آیا تا حالا به خر گفتند چرا عرعر میکنی؟انسان چگونه از فکر استفاده میکنه؟مگر غیر از این است که شیر شیر است ومورچه فقط مورچه است آخه چرا همه چیز رو پیچیده میکنیم همین طرزاستفاده از فکر باعث پیچیدگی آدم ها شده .نماز میخوانیم در پس ذهن خود را...
-
یادی از زندگی
چهارشنبه 25 اردیبهشتماه سال 1392 15:16
Normal 0 false false false EN-US X-NONE AR-SA بعد ازگذشت پنجاه سال وقتی به بهترین لحظه زندگیم نگاه می کنم دختر کوچولویی با دو گیس کنار حوض یک خونه کوچک در منطقه تکزاس هاشمی را به یاد می آورم که همیشه ساعت دو بعد از ظهر وقتی پدر خواب بود و ما محکوم به سکوت بودیم و بوی اطلسی ها مستم کرده بود با تکه چوبی خاک باغچه...
-
سکوت
دوشنبه 1 آبانماه سال 1391 22:20
معلم وقتی دست راستش را بالا می برد ما دست چپمان را بالا می بردیم و با هزار زحمت یادمان داد که این اشتباه به خاطر جایگاهی است که ایستاده .این اولین درسش بود و حالا هم می بینم که همه از جایگاه های متفاوتی به امور نگاه می کنند .اظهار نظر می کنند عشق می ورزند و..........پس حرف زدن کاری بیهوده ای است زیرا سوء تفاهم می...
-
نگاه
چهارشنبه 19 مهرماه سال 1391 20:45
وقتی فرزندانم کوچک بودند سر سفره ناهار و شام با آنها بازی نگاه می کردم.یعنی با چشمهایمان با یکدیگر حرف می زدیم .بچه هایم عاشق این بازی بودند و من عاشق آنها.و حالا سال هاست که کمتر حرف می زنم شاید باور نکنید که به تازه گی دریافته ام که کلام فقط مشکلات را بیشتر می کند زیرا کلمات آلوده بد فهمی شده اند . انگار باید کلمات...
-
دعوت
چهارشنبه 19 مهرماه سال 1391 20:31
من آب بودم و روان شدم که یک جا ماندن گندیدن بود .بار ها سنگی گران مسیرم را عوض کرد تکه تکه شدم و گه گاه خورشید تنم را به میهمانی خویش خواند و من غرق در لذت میشدم که دوباره با بارش ابر در جویی روان می گشتم سال هاست به امید رسیدن به دریا از جویی حقیر به جویی حقیر تر بر می گردم ولی میدانم که دریا مرا خواهد خواند
-
کودک گریست
پنجشنبه 16 شهریورماه سال 1391 12:50
دیشب میهمان داشتم و در کار اشپزی و نظافت خانه غرق لذت و شادی بودم زیرا میهمان هایم را دوست داشتم به اجبار دعوت نشده بودند از روی دل خواسته بودمشان بنا بر این چند نوع غذا پختم یکی از یکی خوشمزه تر و یادم آمد همیشه وقتی میهمان هایم را دوست می دارم همه چیز نیکو و خوب پیش می رود و هیچ افسوسی در نهایت گریبانم را نمی گیرد...
-
به همین سادگی
دوشنبه 29 خردادماه سال 1391 00:26
پسر بچه شیطونی سرش میان نرده های پارک گیر کرده بود و محشری به پا شده بود هر کس سر این بچه را به سویی می گرداند و مادرش با فریاد های دلخراشش همه را به کمک می طلبید به آتش نشانی هم خبر داده بودند ولی تا آمدن آتشنشانان هر دقیقه به ساعتی کش امده بود در میان جمعیت هراسان دختر کوچولویی جلو رفت و در حالی که بستنی آب شده اش...
-
سالمندان
شنبه 19 فروردینماه سال 1391 22:12
سالمندان غریبه نیستند .همان پدران و مادرانی هستند که آغوششان زمانی امن ترین نقطه جهان بوده است ......... شعار بهداشت جهانی در رابطه با سالمندان است و من یادم آمد که به علت شرایط خانه ها و خیابانهایمان چه ظالمانه نتوانستم مادر را به گردش ببرم .... ولی امروز در مدرسه چه با شکوه روز سالمند را گرامی داشتیم ..
-
عید مبارک
یکشنبه 28 اسفندماه سال 1390 10:55
امروز راهی بانک شدم شلوغی اش از بیرون هم معلوم بود به نزدیکی بانک رسیده بودم که آقایی در حال جمع و جور کردن کاغذهای بانکیش به من نزدیک شد و پرسید:میخواهید بروید بانک ؟ با اشاره سر گفتم بله که سرم هنوز پایین نیامده بود که دوتا شماره تو دستم گذاشت یکی شماره 402 بود و دیگری409 و مثل برق رفت ...وارد بانک شدم نوبت گرفتم...
-
خلیفه شدن راه و رسمی دارد
چهارشنبه 12 بهمنماه سال 1390 19:57
کدامیک از ما ناله درختانی که اره شده اند را شنیده ؟کدام یک از ما قطره اشک گوسفندی را که ازترس قربانی شدن از گوشه چشمش جاری بوده دیده است ؟کدام یک صدای جان کندن ماهی کوچولوی قرمز تنگ بلور را می شنود ؟ ....... آنقدر درک شنوایی امان را ضعیف و سنگین کرده ایم که دیگر صدای فریاد ضجه شکنجه شدگان و گرسنه گان را هم نمی شنویم...
-
سوال
چهارشنبه 14 دیماه سال 1390 18:52
درخت درخت است گل همشه گل است شیر شیراست و شبنم هم شبنم است سنگ سنگ است ولی آدم آدم است ؟
-
باز این چه شورش است....
یکشنبه 6 آذرماه سال 1390 20:32
خیلی دلم گرفته انگار محرم سنگینی اش را بر دوشم می گذارد ...احساس گناه می کنم و این حس بدی است هر ساله با خودم قرار می گذارم که الگوی زندگیم را فراموش نکنم ولی ای دریغ که امشب با دیدن هلال ماه فهمیدم که باز یک سال گذشت و مثل عنکبوت تا رها تنیده ام به انتظار شکار لحظه های قشنگ زندگی غافل از آنکه لحظه لحظه زندگیم شکار...
-
هویت
یکشنبه 22 آبانماه سال 1390 13:45
هر چی فکر می کنم که از خدا برای خودم چی خواستم می بینم هیچی ....بعد دلم برای خودم می سوزه و گریه ا م میگیره و درد مندانه به خدا میگم ببین چه بنده خوبی هستم هر چی خواستم برای دیگران بوده و بعد می بینم که چقدر قابل تقدیرم و می بینم بعللللللله ....... پس حالا که هیچی نخواستم خدا جان بیا و کار ما رو درست کن بریم اون ور...
-
زنگ بهداشت
جمعه 13 آبانماه سال 1390 15:53
دیروز فرصت مناسبی پیدا کردم تا در کلاس دوم اموزش بهداشت در رابطه با بازیافت و تخریبی که پلاستیک روی کره زمین بوجود آورده بدهم و از آنجا که قصه گوی بدی نیستم موضوع را خوب پختم و ازتجسم کودکان استفاده کردم تا بتوانند فاجعه تخریبی اش را به تصویر بکشند صحبت را به آنجا کشاندم که اگر مداد تان را تا آخر استفاده کنید درختان...
-
رمز
شنبه 7 آبانماه سال 1390 22:35
کم کار نشده ام دارم مشق می کنم سادگی و صبر و مهربانی را ..... نمی دانی چقدر زیبا و دوست داشتنی هستی وقتی در رفتارت سادگی موج می زنه و چقدر موقر به نظر میایی وقتی صبورانه با هر اتفاق ناگوار و گوارا برخورد می کنی و چقدر دوستت دارم وقتی با مهربانی حتی مرا از خود دور می سازی .. سادگی –صبر -مهربانی... این سه رمز حضور را چه...
-
بفرمایید نارنگی
دوشنبه 14 شهریورماه سال 1390 16:12
زمستان امسال در جاده شمال ترافیکی شده بود که نگو و نپرس سانتی متری حرکت می کردیم و می شنیدیم که تصادف شده بلاخره به محل تصادف رسیدیم کامیونی که نارنگی حمل می کرد چپ کرده بود و گازوییل کامیونش خط بلندی را به موازات خط ترمز کشیده بود .همچون غم و شادی ...مرگ و زندگی .راننده آرام و متین وسط نارنگی های ولو شده نشسته بود و...
-
همه اش زیبایی بود
پنجشنبه 20 مردادماه سال 1390 14:14
دیروز بچه های بی موی سرطانی می خندیدند و بازی می کردند هیچ کدام درد شیمی درمانی دیروز را یدک نمی کشیدند و نگران فردای غم انگیز خویش نبودند دنیای آنها همه اش آنقدر زیبا بود که از عاقلانه زیستنم خجالت کشیدم . یاد سهراب افتادم که اگر بود می گفت: ببینید انها بدون فلسفه آب می نوشند . این دانسته ها و آینده نگری امان ما را...
-
اعتراف
پنجشنبه 6 مردادماه سال 1390 15:25
من می بایست کسی می شدم که نشدم من می بایست یک سیاستمدار می شدم که نشدم من می بایست مادری فدا کار می شدم که نشدم من می بایست خواهری مهربان می شدم که نشدم من می بایست همسری خوب می شدم که نشدم من می بایست شعری می گفتم که نگفتم من می بایست متنی می نوشتم که ننوشتم من می بایست کاری می کردم که نکردم من می بایست چیزی می شدم...
-
نفهمیدیم کی بد شدیم
جمعه 24 تیرماه سال 1390 11:36
گفتم :تو که نداشتی این ماشین چیه خریدی؟ گفت :ای بابا قسطی خریدم گفتم :دیگه بدتر باید بیشترهم بپردازی. گفت :درسته ولی یواش یواش میدم متوجه نمی شم به راستی همین طوره ما هم آرام آرام این قدر بد شدیم !!!!!!!!!!
-
آیا مافرزندان آدمیم
پنجشنبه 9 تیرماه سال 1390 11:13
دنبال خونه اجاره ای هستم و شاهد هزار جور حرف و نگاه ...بنگاه داری می گفت این محله قیمتش بالاست با پو ل شما نمیشه این جا خونه پیدا کنید باید برید فلان محله ....پسرم می گفت من اونجا نمیام دوستام میگن کلاس نداره .......شوهرم میگه اگه کمی صبر داشته باشید و تحمل کنید سال بعد بهتر میشه می تونید برید یک محل بهتر .....دخترم...
-
با من به عمق بیا
شنبه 4 تیرماه سال 1390 14:56
به کجا چنین شتابان؟ گون از نسیم پرسید دل من گرفته زینجا , هوس سفر نداری؟ ز غبار این بیابان؟ همه آرزویم اما.... چه کنم که بسته پایم .... به کجا چنین شتابان؟ به هر آن کجا که باشد بجز این سرا سرایم سفرت به خیر اما تو و دوستی خدا را چو از این کویر وحشت به سلامتی گذشتی به شکوفه ها به باران برسان سلام ما را شفیعی کدکنی وقتی...
-
تئاتر
یکشنبه 22 خردادماه سال 1390 14:13
به نظر من بهترین هنر بعد از نویسندگی تئاتره..!! زیرا همه دست اندر کارانش کار پاکنویس شده تحویل مردم مید ن مثل نویسنده ها که اندیشه های نابشون رو می نویسند یعنی که آدم ها رو به درک چیزی می رسونند که بارها شاهدش بودند ولی نفهمید ند ش..درست همان کاری که تئاتر می کنه .. تئاتر خیلی شبیه زندگی است .. یک جورایی به آدم می...
-
روز مادر
پنجشنبه 5 خردادماه سال 1390 00:06
به مناسبت روز مادر توفیق پرستاری از مادر نوبت من بود و من دستهای مادرم را که به علت خون گیری های متعدد و تزریق های مکرر کبود به خاطر الزایمر بسته هم شده بود باز کردم بوییدم و بوسیدم واو دو دستم را محکم گرفت و روی لبهای یخ بسته اش فشرد و فهمیدم که عشق می تواند آلزایمر را به ریشخند بگیرد ..............
-
درد دل
جمعه 19 فروردینماه سال 1390 18:25
آدمها دو بار میمیرند: یک بار وقتی دچار فراموشی می شوند و یک بار وقتی جسم میمیرد.و اطرافیان او فقط یک بار میمیرند و آن زمانی است که فراموش شده "ی" آن فراموشی اند.....
-
بیا شروع کنیم
دوشنبه 9 اسفندماه سال 1389 17:16
ایا وقت آن نرسیده که همه بفهمیم که چقدر خسته ایم ...از دروغ از تهمت از ارزشهای دروغینی که ساخته شده و وارداتی در جسم ما هستند و از جنس ما نیستند نمی دانم خواب بودیم وقتی دروغ جای حقیقت نشست! و یا وقتی تهمت به جای شفافیت خود نمایی کرد! و چطور شد که موقع امتحان به جای انعکاس تلاش و فهمم مان برگه تقلب سر کلاس بردیم! و...
-
آیا جسارت به نادانی منجر به فهمیدن نیست ؟
جمعه 22 بهمنماه سال 1389 11:43
در جمعی شرکت کردم که همه اهل ادب و هنر بودند. در بدو ورود همه موبایل ها را می بستند و آرام در جای خود قرار می گرفتند سکوت حکم فرما بود بطوری که حتی صدای نفس های دوستی که کنارم نشستته بود را به وضوح می شنیدم .هنوز کسی جلسه را به دست نگرفته بود و هر کس به خیال انکه ممکن است بغل دستی اش اداره کننده باشد خاموش و کنجکاو به...
-
اجازه هست؟
یکشنبه 17 بهمنماه سال 1389 21:15
ساعت سه بعد از ظهر به منزل رسیدم خسته از کار؛ در راه پله ها تو فکر این بودم که الان برسم به خونه ام مادرم که نیم ساعتی تنها مانده سر و کله ام را خواهد برد که ..تنها ماندم ُ -نهار نخوردم و سردمه - خونه ات سرده همه تون به فکر خودتونیدو حرفهایی که شاید حقیقتی توش باشه و شاید که نه و فقط ناشی از کهولت سن و آلزایمرباشه...
-
چگونه ؟
دوشنبه 11 بهمنماه سال 1389 21:55
کشف چرخ که باید عامل پیشرفت در تکنولوژی باشد موجب لغزیدن انسان در جامعه طبقاتی شد و وکشف قاره ای جدید عامل چپاول یک قاره دیگر گردید و دارو که جهت درمان می باشد جهت کشتار دسته جمعی قرار می گیرد وثروت هر سرزمینی عامل استثمار آن می شود و ...... تمام این نابسامانی ها را بابا آدم وقتی گندم را خورد مرتکب شد وقتی باعث شد...
-
کتاب ما را می خواند و یا ما کتاب می خوانیم
جمعه 1 بهمنماه سال 1389 17:55
در سنین پانزده شانزده ساله گی نمازم را بی دلیل می خواندم و از ترس جهنم نمی گذاشتم قضا شوند. بعد از مدتی شاید هجده ساله گی به بعد وقتی وارد دانشکده شدم با روشنفکران زمان خودم آشنا شدم دیدم یک جمعی خیلی گنده گنده حرف می زنند و از خدا هم نمی ترسند و اصلا خدا رو قبول نداشتند که بعد فهمیدم خیلی اهل کتابند برای همین خیلی...