نگاه

وقتی فرزندانم کوچک بودند سر سفره ناهار و شام با آنها بازی نگاه می کردم.یعنی با چشمهایمان با یکدیگر حرف می زدیم .بچه هایم عاشق این بازی بودند و من عاشق آنها.و حالا سال هاست که کمتر حرف می زنم شاید باور نکنید که به تازه گی دریافته ام که کلام فقط مشکلات را بیشتر می کند زیرا کلمات  آلوده بد فهمی شده اند . انگار باید کلمات دوباره معنی شوند تا تفهیم اتفاق بیفتد.نه اصلا این کلمات نیستند که باید معنی شوند بلکه خود ماییم که باید خود کلمه باشیم.

دعوت

من آب بودم و روان شدم که یک جا ماندن گندیدن بود .بار ها سنگی گران مسیرم را عوض کرد تکه تکه شدم  و گه گاه خورشید تنم را به میهمانی خویش خواند و من غرق در لذت میشدم که دوباره با بارش ابر در جویی روان می گشتم سال هاست به امید رسیدن به دریا از جویی حقیر به جویی حقیر تر بر می گردم ولی میدانم که دریا مرا خواهد خواند