دیروز همه کارهامو کردم و با اشتهای زیاد نشستم پای کامپیوتر تا در فیس بوک برای خودم محیطی ایجاد کنم راستش نمی دونم از فضولی منه یا اینکه می خوام از قافله عقب نمانم لذا برای وارد شدن در آن محیط سوالی برایم پیش آمد که از دخترم که پشت من روی تخت با لب تابش ور می رفت پرسیدم و او پرسید؛ می خوای بیای تو فیس بوک؟ من هم باخوشحالی گفتم؛ آره دوستم میگه خیلی با حاله با خیلی ها آشنا می شم میدونی که آدم در ارتباط با آدمها خیلی بیشتر یاد می گیره تا از کتاب و.......هنوز حرفم تمام نشده بود که به آرامی گفت؛ نیا !میآی چکار آبروی مارو می بری .....و بعد خنده ریزی کرد که یعنی شوخی می کنم اصلا برنگشتم که نگاهش کنم زیرا بدون شک چشمهایم مرا لو میداد ولی لرزش شانه هایم را چه می کردم دستهایم روی کیبورد خوابید و ناخود اگاه لالایی لالایی را سر دادم و از پشت کامپیوتر بلند شدم ولی خیلی دلم می خواست بدانم که آبرو چیست؟ این مهمان ناخوانده کی و از کجا آمد که عزیز دل من او را بیش از من دوست میدارد؟ا