بعد ازگذشت پنجاه سال وقتی به بهترین لحظه زندگیم نگاه می کنم دختر کوچولویی با دو گیس کنار حوض یک خونه کوچک در منطقه تکزاس هاشمی را به یاد می آورم که همیشه ساعت دو بعد از ظهر وقتی پدر خواب بود و ما محکوم به سکوت بودیم و بوی اطلسی ها مستم کرده بود با تکه چوبی خاک باغچه کوچکمان را زیر و رو می کردم و کرم های کور را در وسط چوبم تاب می دادم و رها بودم از همه چیز بی فکر بی خیال ..............فقط همان لجظه تمام زندگی محسوب می شد