دنیای دیوانه ها

دیوانه 1

 

مثل همیشه حاضر شد تا به حجره بره و با قسم حضرت عباس و جان پسر و ..... سر خلق الله رو کلاه بگداره و فرشهای کهنه رو به قیمت سر سام اور قالب کنه  باز دیوونه سر راهش رو گرفت و گفت :ندو نمی رسی "

 

 

دیوانه 2 

 

پا برهنه ای در خیابان می دوید و لنگه کقشی پیدا کرد گفتم :

"بپوش "

گفت: خودش گفته: یا همه چیز یا هیچ چیز "ربنا آتنا فی الدنیا حسنه و فی الاخره الحسنه"

 

 

دیوانه 3

محکوم به اعدام را جلوی حلقه رسانده بودند که پیر مردی با خشم اب دهان به طرفش پرتاب کرد

 دیوانه پرسید :از گناه متنفر بودی یا از خودش؟؟

 

 

 

 

 

دیوانه

 

از درد به خودش می پیچید به منشی گفت:

"وقت می خواستم"

منشی گفت:

" شش ماه دیگه"

دیوانه خندید و گفت بخت نمی خواست وقت می خواست