دیوانه 1
مثل همیشه حاضر شد تا به حجره بره و با قسم حضرت عباس و جان پسر و ..... سر خلق الله رو کلاه بگداره و فرشهای کهنه رو به قیمت سر سام اور قالب کنه باز دیوونه سر راهش رو گرفت و گفت :ندو نمی رسی "
دیوانه 2
پا برهنه ای در خیابان می دوید و لنگه کقشی پیدا کرد گفتم :
"بپوش "
گفت: خودش گفته: یا همه چیز یا هیچ چیز "ربنا آتنا فی الدنیا حسنه و فی الاخره الحسنه"
دیوانه 3
محکوم به اعدام را جلوی حلقه رسانده بودند که پیر مردی با خشم اب دهان به طرفش پرتاب کرد
دیوانه پرسید :از گناه متنفر بودی یا از خودش؟؟
دیوانه
از درد به خودش می پیچید به منشی گفت:
"وقت می خواستم"
منشی گفت:
" شش ماه دیگه"
دیوانه خندید و گفت بخت نمی خواست وقت می خواست
خوب بود....
سر کوچه نشسته یه صد تومنی میندازی جلوش...
یه لبخند تلخ میزنه . . .
موقع بازگشت باز میبینیش
روش یه پارچه ی سفید کشیدن اینبار یه پونصدتومنی میندازی جلوش و منتظر لبخندش می مونی. . .
اما دیگه هیچوقت لبخند میزنه...
بچه های محل شاد و شنگول می خونن.....
دیوونه مرده . . .
tفوق العاده بود ..... مخصوصا آخریش ....
منم ایضن آخریشو دوست می داشتم بسیار
دیوانه سه چه آدم حسابی ای بوده...عرض ادب خدمتتون
اما سرانجام این دیوانگان به بهشت میروند..باور نمیکنی از دیوانه اخری بپرس
سلام
خوبی
این دیوونه ها چقدر شبیه من هستن
سلام ، وبلاگ خوبی دارید
به ارغنون من هم سری بزنید
چه باحال بود....