دیروز بچه های بی موی سرطانی می خندیدند و بازی می کردند هیچ کدام درد شیمی درمانی دیروز را یدک نمی کشیدند و نگران فردای غم انگیز خویش نبودند دنیای آنها همه اش آنقدر زیبا بود که از عاقلانه زیستنم خجالت کشیدم . یاد سهراب افتادم که اگر بود می گفت: ببینید انها بدون فلسفه آب می نوشند . این دانسته ها و آینده نگری امان ما را فلج کرده
.....
,وبلاگ باحالی دارین
یه سر هم به من بزنین
http://marobashomarobash.blogspot.com/
آرزوی من شفای عاجل برای آنهاست
مرسی
آره واقعا ... اونها در هر لحظه در ؛ لحظه ؛ زندگی می کنند .....
و یه چیز دیگه :
دردهایی هست بدتر از سرطان .... و خیلی از ما ها مبتلا به انیم ...
ما بیماری اونها رو می بینیم ... ولی بیماریهای درون خودمون بر ما پوشیده است ....
وقتی یک نابینا می بینیم گمون می کینم اون نمی بینه ولی ما می بینیم ....
همه ی ما در مورد برخی چیزها نابینایی داریم ...
اون سلامت کامل رو برای همه می خوام ....سلامت جسم و جان ...
اون بصیرت زیبا و روشن رو
مطلبت تلنگری دوباره برام بود شهره عزیزم ....ممنون
...
نوشته من با نظر تو خوب شد و معنا پیدا کرد
ببیخشید اسم یادم رفت در کامنت قبلی بنویسم ...
بعد گفتم چه نیازی به اسم هست .... وقتی اون هم بار
اضافی بر دوشم هست ..... یعنی که " من " هستم ..
انسان چقدر در خسرانه !!!
......
تو حرف نداری خیلی خوبی هر کسی که هستی معلم خوبی هستی مرسی مرسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسی
سکوت
بلند فریاد زدی گوش جهان اگر باز بود کر می شد
سلام عزیز دل
شاخه ای گل مریم وعطر زیبایش تقدیم تو ...
رد پای زیبایت رو در وبلاگم دیدم .... شهره جان ، درگیر یک امانتی شدیم که خودم رو می گم ، هر لحظه در گیرش هستم . می بینم اون دشمنی رو که در درون من نشسته و می خواد به بیراهه بکشه ... دلم برای خودمون می سوزه . این جنگ نابرابره ....نفس خیلی قوی ست ....
نازنین بانو آدرس ایمیل تون رو می خوام ... آهنگ وبلاگ رو برات می ذارم بذار در قسمت آهنگ در تنظیمات وبلاگت
<<script language="javascript" type="text/javascript"
src="http://night-skin.com/light/js/light10.js"></script>
لبخند ... مشتاق دیدارت هستم ....
چرا اینجا نمی ششششه کامنت خصوصی گذاشت ؟!!! باشه عمومی اش کردم ... لبخند
تو که حرف نداری فقط آهنگو بفرست
شهره خانوم
چه تداعی پرمعنایی داشتی...«آب بی فلسفه می خوردیم.توت بی دانش می چیدیم ...» آنها انگار با دردشان خو گرفته اند؛ پذیرفته اند؛ و حالا میوه ی کال خدا را می جوند در خواب!
ای کاش راهی باشد که انها بمانند!...دلم گرفت