درس هایی از کوه

درسهایی از کوه:

- برای رسیدن به قله کوه قبل از برداشتن هر ابزاری ،اول اراده ات را در کوله ات بگذار.

- وقتی هدف قله است، چشم به آن بدوز.ولی از سنگهای لغزان زیر پایت غافل مشو.

- وقتی به قله رسیدی، نفس راحت نکش، چون باید بازگردی.

- همانطور که قله از دور پیداست، فاتح قله در آن ناپیداست.

- سازگاری را از کوه و دریا بیاموز. آیا کوهی را میشناسی که به دریا رودی نفرستاده باشد.

- در میان رشته کوهها همیشه کوهی سربلندتر است که درمقابل حوادث ایستادگی کرده است.

- عظمت طلوع وغروب خورشید را از کوهها بپرس، که در شبانه روز از هیبت آن رنگ به رنگ میشود.

- به کوه احترام بگذارید که مادر خاک است و به خاک احترام بگذارید که عنصر وجودی آدمی است.

- کوههای پیر هموارترند.

- اگر قله مرگ زندگی است، برای رسیدن به آن شتاب مکن و لذت لحظه ها را به فتح قله مفروش.

گمشده

روز اربعین بود و راهی توچال شدم در حالی که به حسین فکر می کردم که این چه عشق بزرگی بوده که از فرزند نوزاد تا جوان رشیدش را در راهش می دهد و ذبیح الله نامیده می شه و ندایی می گفت که واقعیتی در ان است اگر صادق باشم و بماند..... در بدو ورود اطلاعیه ای که روی  درب  ورودی نسب کرده بودند باعث شد در تمام کوه به مادر و خانواده ای فکر کنم که دیگر  صبح هاشون را مثل ما شروع نخواهد کرد و تمام زندگی اشان چشمهایی خیره و منتظر خواهد شد .....اطلاعیه در مورد پسری در سن و سال پسر من که شاید ۲۵ ساله و یا کمتر بود که در ایستگاه پنج ناپدید شده بود چند بار برای پیدا کردنش تیم توچال رفته بود و لی دست خالی بر گشته بود به راستی درد بزرگی است .یک زمانی فکر می کردم اگر عزیزی رو از دست بدیم خیلی سخته ولی حالا می گم چشم به در دوختن عذابی بزرگ است که نصیب دشمن آدم هم نشه

دیر فهمیدم

روز تعطیل راهی کوه شدم و هوس از یال کوه رفتن به مذاقم خوش امد و احساس خوش جوانی فراموش شده تلنگری زد که برو نترس و من رفتم غافل از تنفس و استخوانهای شکننده خلاصه من

فهمیدم که قله کوه از آن جهت مهم است که می توانم تمام شهری را که در آن زندگی می کنم به اندازه مشتم و در مشتم زندانی کنم و از این زندان داشته ها بگریزم

فهمیدم که اگر وسط راه ببرم و بمانم و توانم را نسازم محکوم به پوسیدگی و مرگم

فهمیدم که رسیدن به قله خیلی هم مهم نیست خود کوهنوردی است که اصل است

فهمیدم که تمامی مدت عمرم به دنبال زندگی میگشتم در حالی که کنارم بود  و من نمی دیدمش

فهمیدم که نگاه به قله بعد مسافت را سنگین می کند

فهمیدم که با  آرامش و بدون ترس با توجه به کشش عضلاتم و تشکر از سنگهایی که پله های من شده اند راه  چقدر هموار  بوده  و من متوجه همواری آن نشده بودم

عاقبت فهمیدم که چقدر دیر فهمیده ام