نمی دونم شما ها متوجه شدین به تازه گی وقتی میری کتاب فروشی و می خواهی کتابی بخری که حرف جدیدی داشته باشه می بینی یک موجی اومده و همه را به زیستن درزمان حال تشویق می کنه البته مخالف این نوع تفکر نیستم حتی سعی می کنم همیشه در حال زندگی کنم و همه هم می دانند که گذشته زمان رفته است و آینده هم مجهوله! ولی مشکل من همین در حال بودنه؛ برای آدمی که از درد جسمی رنج نمی بره خیلی هم ایده اله ولی کسی که از درد های جسمی از یک دندان درد ساده گرفته تا درد های استخوانی وخیم چطوری می تونه در حال زندگی کنه.؟!!! ان وقته که در حال زندگی کردن یعنی در رنج زیستن........ بگذریم داشتم در مورد همین مقوله ها با افکارم کلنجار می رفتم که گوینده رادیو پرسید که شما مسئله امام زمان را چگونه توجیه می کنید و من را به فکر فرو برد و ناگهان مثل یک جرقه جوابی به ذهنم خطور کرد که :
اگر همه آحاد دنیا به فکر همین لحظه بودند کسی از گرسنه گی نمی مرد.زیرا آنقدر هست که همه بخورند و هیج کس بدون سقف نمی ماند که زمین وسیع است که همگان خوشبخت باشند و آسوده .......... ظهور مهدی هم یعنی "ای همه مردم جهان امام زمان خود باشید" یعنی همین حالا را امام باشید، رهبر باشید ،در همین لحظه هر تغییری ممکن است .من و تو امام هر همین لحظه ایم
یادم می آد که یک روزی در انشای مدرسه نوشتم (ناسیونال یعنی مال ملت هم هی پیکان به ریش مردم می بندد) مورد مواخذه قرار گرفتم و یک بار هم نوشتم چرا (نفت ما میرود و باباندرول های خارجی مثل وازلین بر می گردد؟)مدیر مدرسه مرا خواست و گفت مایه افتخار ماست که در مبادلات بازرگانی سهیم هستیم ..و من همان موقع فهمیدم که حرف گنده ای زده ام ..ولی باید بگذارم سرم را به قول خودشان شیره بمالند.وگرنه کارم بالا می گرفت .و اما برای گرفتن دیپلم همه می بایست انقلاب سفید راخوانده و از رموز و ظرایف ان تعریف و تمجید می کردند و من یادمه در زیر انشابا علامت تعچب پرسیدم :ایا کسی دیده که انقلابی سفید باشد؟
سالهاست که گذشته و امروز فکر می کنم یا
۱- بدون شک نادان بودم که این ها را می نوشتم ُچرا که هیچ چیزی نشدم ...
۲-می فهمیدم و می نوشتم که باز هیچ چیزی نشدم ....
پس نتیجه می گیریم که
خلقتم از روز ازل یک وصله ناجور بود
من که خود راضی به این خلقت نبودم زور بود؟
امروز از بچه هام پرسیدم اگر قرار بود به والدین به خاطر کارها و رفتار هاشون نمره بدن شما به من چند می دادین؟ دختر بزرگم بدون تانی گفت :بیست
نگاهم به دختر دومم افتاد و او سرش را پایین انداخت و گفت؛هفده
و پسرم گفت صادق باشید .نه بابا من که می دادم چهارده ..میدونی چرا؟چون گیر می دی ...و دخترم که هفده داده بود گفت ؛خوب من هم به خاطر همین سه نمره کم کردم
دلم شکست.. دروغ چرا!!!! از خودم بدم آمد و در دل گفتم من که تمام تلاشم رو کردم چرا کم آوردم!؟
فهمیدم که دارم پیر می شم و فاصله سنی عدم درک به وجود می اره و بچه ها بهش می گن گیردادن؛