بعد ازگذشت پنجاه سال وقتی به بهترین لحظه زندگیم نگاه می کنم دختر کوچولویی با دو گیس کنار حوض یک خونه کوچک در منطقه تکزاس هاشمی را به یاد می آورم که همیشه ساعت دو بعد از ظهر وقتی پدر خواب بود و ما محکوم به سکوت بودیم و بوی اطلسی ها مستم کرده بود با تکه چوبی خاک باغچه کوچکمان را زیر و رو می کردم و کرم های کور را در وسط چوبم تاب می دادم و رها بودم از همه چیز بی فکر بی خیال ..............فقط همان لجظه تمام زندگی محسوب می شد
شکر خدا بچه ای دم دست من نیست تا چارتا فحش و دو تا پس گردنی خرجش کنم که بزرگ بشه.
آخه بچه بدون کتک آدم میشه؟؟؟!!!
منم اینچنین بچه گی داشتم ولی یه فرقی کوچیکی با شما داره شما با کرم ها بازی میکردین من باخاک برای گل های تو باغچه اب راه درست میکردم و مهم رها و بی فکر بودنون هستنه نه چیز دیگر
همین
دوران خوش کودکی برای ما خاطره شده و دلتنگی بازگشت به اون دوران که دیگه محاله و این باز دلتنگی رو بیشتر و بیشتر میکنه...
jaleb bood
غم دل چند توان خورد که ایام نماند
گو نه دل باش و نه ایام چه خواهد بودن!