نزدیک
عید همین امسال بود و داشتم خانه ام را تکان می دادم که خاک های آن تکانده شود ،و همانطور با خودم فکر می کردم که چقدر خوب است که آدم خودش را، درونش را، بتواند بتکاند و از دست یک سری اخلاقیات عادتی و افکار بد رهایی یابد که یک دفعه یاد حرف یکی از دوستان منور الفکرم افتادم که مرا به تمسخر گرفته بود و با خنده پرسیده بود: آخه تو واقعا فکرمی کنی وقتی ما خاک شدیم دوباره زنده می شیم ؟و شعری از خیام را به عنوان نقطه آخر بیاناتش خوانده بود که ...
باد است هر آنچه گفته اند ای ساقی........ . ...
صحنه کم آوردنم، و ناتوانی ام در جواب ،باز سازی شد و دوباره عصبانی شدم که یکی از ظروف حبوبات از دستم در رفت و نخود ها یی که به علت عدم پخت آبگوشت به فراموشی سپرده بودمشان در کف آشپز خانه ولو شدند و صدای خوش آهنگی ایجاد کرد. من همیشه از صدای حبوبات درکف زمین و یا سینی دچار شعف می شم .زیر لب لعنتی فرستادم و از صندلی پایین پریدم و شروع به جمع آوری نخود ها شدم همان طور که مشت مشت آنها را جمع می کردم پروانه های کوچکی از لای انگشتانم در فضای آشپز خانه به پرواز در آمدند. عجیب و زیبا بود این همه پروانه از درون نخود خشک به رستاخیز خوانده شده بودند
اون رفت و من دلم گرفت که مردم دنیا بیشتر با تصویری از خوشبختی زندگی می کنند .ولی ناگهان از تلویزیون شنیدم که اگر زنی ابرویش را اصلاح کند و در معرض دید بگذارد جایز است ؟ خنده ام گرفت و از فرط خنده اشک ریختم و شعری دوباره در ذهنم به زمزمه نشست
خوشبختی وقتی همسایه روبرویی بدبخته
یه دروغه یه دروغ که همه دارن به همدیگه می گن ... .....
به راستی این همه خوشی را کجا می شود پیدا کرد؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟