اجازه هست؟

ساعت سه بعد از ظهر به منزل رسیدم خسته  از کار؛ در راه پله ها تو فکر این بودم که  الان برسم به  خونه ام   مادرم که نیم ساعتی تنها مانده  سر و کله ام را خواهد برد که ..تنها ماندم ُ -نهار نخوردم و سردمه - خونه ات سرده همه تون به فکر خودتونیدو حرفهایی که شاید حقیقتی توش باشه و شاید که نه و فقط  ناشی از  کهولت سن و آلزایمرباشه توقعات فراوانی  که قابل درک برای نسل جدید نیست ولی برای نسل من عادی و قابل تحمله در هر صورت با کمی ژست که مادرم زیاد پاپی ام نشه وارد خونه شدم اما برخلاف تصوراتم  سکوت مطلق حکم فرما بود  رختخوابش بهن بود و او نبود لباسهایش؛ کیف و لوازمش هم نبود خدای من چه اتفاقی افتاده او نمی تونه  جایی بره فقط خیابانی را که پنچاه سال توش زندگی کرده بلده  به پسرم زنگ زدم ازش پرسیدم تو مادر جون رو بردی خونه اش ..  گفت: نه مامان  .خودت  نیم ساعت پیش اجازه دادی که تنهاش بذارم ....چشمهام سیاهی رفت  یادم آمد که راست می گوید خودم گفته بودم بره چون مسابقه داشت ولی فریاد زدم که نباید تنهاش می گذاشتی و ازخودم بدم آمد ما همیشه وقتی کم میاریم دنبال مقصر می گردیم در عرض ده دقیقه ده نفر را خبر کردم که چه نشسته اید که مادر گم شده ......... 

بلبشوبی درست کردم که بیایید و ببینید.. ما آدم ها هم که الحمدالله هر چی فیلم جنایی می بینیم این موقع ها باز سازی می کنیم انگار سناریوی  اره ده  رو  داده بودند که  بنویسم  ایا الان به خاطر النگو هاش نامردی  سرش رو بریده و خارج شهر رهایش کرده ؟! آیا الان  گم شده  و یک نامردی با چاقو داره اذیتش می کنه ؟خدایا  الان کجاست ؟کمی به خودم آمدم و تازه فهمیدم که چقدر خوب بود اگر  مادر بود و سر و کله ام را می برد .احساس بدی داشتم از خودم به خاطر افکارم خجالت کشیدم که تلقن زنگ خورد گوشی را برداشتم از پشت سیم مادر می گفت :اه خسته شدم از تنهایی من دیگه خونه تو نمی یام ؛هم خونه ات سرده.. هم من و  تنها می گذاری  نهار و قرص هامو نمی دی همه پول هامو می دزدی و و و  ........صدام رو بلند کردم و با گریه گفتم دیگه هیچی نگین من با شما قهرم  شما پدر من و در آوردید مردم و زنده شدم و او که متوجه نبود تکرار می کرد و می گفت  و می گفت و من هم عصبانی  گوشی را گذاشتم ..... 

و حالا که می نویسم می بینم که تغییر کردن چقدر سخته مثل توبه کردنه هی می گیم این دفعه دیگه تکرار نمی کنیم و باز همان عکس العمل را انجام می دهیم و بعد فکر کردم :   که اگر مادر پیدا نمی شد من چه حالی داشتم؟ آیا آرزو نمی کردم که فقط پیدا یک بار ببینمش و آرزو نمی کردم که هر چی دلش می خواد بگه؟ حتی بزنه تو گوشم؟  آیا آرزویم  فقط پیدا شدنش نمی بود؟ ......حالا هم با اجازه شما می خوام پاشم و تلفن بزنم و بشنوم و سکوت کنم. اچازه میدهید؟

نظرات 6 + ارسال نظر
عمو پوریا یکشنبه 17 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 11:59 ب.ظ http://www.UncleP.blogsky.com

قطره سه‌شنبه 19 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 12:32 ق.ظ

دقیقا ...
آفرین راست می گید . بارها برام ثابت شده که تصمیماتی از این نوع ، در یک جایی به بن بست می رسند .

و تکرار می شن کارهایی که هزار بار تصمیم می گیریم نکنیم ...

( بله دقیقا ، ترجیح دادن اینکه کاش بود و همون کار رنج آور برای من رو هم انجام می داد )

خیلی دقیق موشکافی می کنی شهره ی عزیزم .

امیدوارم خواسته هامون مماس یا خیلی نزدیک خواسته ها و آرامش عزیزانمون باشه تا در این چند سال عمرمون ، برای همدیگه اسباب رنج نشیم . با پدر مادرهامون و با بچه هامون و یا کسان دیگر که به نوعی برام جلوه ی خدا هستند ....

ممنونم از نوشته تون ...

لطفا ...وقتی که آروم شدید ، مادر رو از طرف من ببوسید ...

قطره جان برام دعا کن که بتونم از این آزمایش سخت آبرو مند خارج بشم خیلی ناتوانی رنج آوره مثل هی زمین خوردن و هی زمین خوردنه

مصطفی سه‌شنبه 19 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 04:57 ب.ظ http://ww.birangi.net

در فراموشکاری انسان شکی نیست... ما ادمها ذاتا فراموشکاریم . این سناریو بارها و بارها- برای همه ما - اتفاق افتاده. اما به خود نمی آییم.

ضمناْ اجازه ما هم دست شماست!

سلام
درد من فقط فراموشی نیست درد من نادانی است

علی تابش چهارشنبه 20 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 02:31 ق.ظ http://malistanne.blogspot.com/

سلام.

خیلی زیبا بود.

تو این جمله که رسیدم:" من با عصبانی گوشی را گذاشتم..."

ناخود آگاه جیغ کشیدم چرا آخه....اوففففففففف

ممنون از صمیمیت که در انتخاب واژه ها دارید...اما همین اگاهی کمک تون میکند ...که دیگه ...

سلام
بعضی مواقع می بینم فرقی با هیتلر و بن لادن و چنگیز ندارم فقط نقابی زدم که کسی نفهمه خدا کمکم کنه

[ بدون نام ] چهارشنبه 20 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 07:00 ب.ظ

در عنفوان جوانی چنان که افتد و دانی با شاهدی سری و سرّی داشتم؛ به حکم آنکه حلقی داشت طیب الاداء و خلقی کالبدر اذا بدا.
اتفاقا بخلاف طبع از وی حرکتی دیدم که نپسندیدم: دامن از وی در کشیدم و مهره مهرش برچیدم و گفتم:
برو هر چه میبایدت پیش گیر*سر ما نداری سر خویش گیر
شنیدمش که همی رفت و میگفت:
شب پره گر وصل آفتاب نخواهد*رونق بازار آفتاب نکاهد
این بگفت و سفر کرد و پریشانی او در من اثر کرد.
فقدت زمان الوصل والمرء جاهل*بقدر لذیذ العیش قبل المصائب
(روزهای وصل از کف دادم و انسان چه جاهل است به ارزش لذت عیش پیش از آنکه مصیبت فرا رسد)
باز آی و مرا بکش که پیشت مردن*خوشتر که پس از تو زندگانی کردن
:-)(-:

حسین چهارشنبه 20 بهمن‌ماه سال 1389 ساعت 07:10 ب.ظ http://bisurati.blogspot.com

تیر را قوت پرهیز نباشد ز نشانه
مرغ مسکین چه کند گر نرود درپی دانه
پای عاشق نتوان بست به افسون و فسانه
ایکه گفتی مرو اندر پی خوبان زمانه
آخه نمیشه نرفت که
.............................................
آن حکایت و این چند مصراع تقدیم به مادر خوب و مهربان خانم محمدی ارجمند

به به سلام آشتی کردی ؟یعنی آشتی دیگه؟!!!
کی گفته نری دنبال خوبان زمانه اتفاقا برو ولی اذیتشون نکن مگر نشنیدی که گفته اند
زندگی خوب است اما گوشه گلزارکی
یارکی دلدارکی در ضمن خدمتکارکی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد