کتاب ما را می خواند و یا ما کتاب می خوانیم

در سنین پانزده شانزده ساله گی  نمازم را بی دلیل می خواندم و از ترس جهنم نمی گذاشتم قضا شوند. بعد از مدتی  شاید  هجده ساله گی به بعد وقتی وارد دانشکده شدم با روشنفکران زمان خودم آشنا شدم دیدم یک جمعی خیلی گنده گنده حرف می زنند و از خدا هم  نمی ترسند و اصلا خدا رو قبول نداشتند که بعد فهمیدم خیلی اهل کتابند برای همین خیلی سخت حرف می زدند   کتابهای آنها با کتابهایی که من می خواندم فرق می کرد من هم کتاب بینوایان و اتلو و غرش طوفان و برادران کارمازوف و  پر و........  رو رها کردم و نشستم و  کتابهای آنها را خواندم و خواندم و همان شد که  همه ی نمازهایم قضا شد و یک روز بیدار شدم که:  سگ سیری  استخوانش را  در خاک  چال می کرد از باغبان پرسیدم: چرا؟گفت قایم می کند برای روزی دیگر که گرسنه نماند و رفت ....چند روز بعد سگ ولگرد گرسنه پیدایش شد بدون سرو صدا زمین را کند استخوان را یافت  خاکهایش را گرفت وبا چشمانی تر آن را   لیسید......  آن روز کتابی بود که مرا خواند