-
رستاخیز
دوشنبه 20 دیماه سال 1389 21:01
نزدیک عید همین امسال بود و داشتم خانه ام را تکان می دادم که خاک های آن تکانده شود ،و همانطور با خودم فکر می کردم که چقدر خوب است که آدم خودش را، درونش را، بتواند بتکاند و از دست یک سری اخلاقیات عادتی و افکار بد رهایی یابد که یک دفعه یاد حرف یکی از دوستان منور الفکرم افتادم که مرا به تمسخر گرفته بود و با خنده پرسیده...
-
سال نو مسیحی مبارک باد
جمعه 10 دیماه سال 1389 17:53
دیروز یکی از دوستام می گفت :کاش سال نو مسیحی هم ما اونور آبها بودیم چقدر خوش می گذشت .همانطور که داشتم سیب زمینی رو پوست می کندم گفتم نه بابا هم چین هم که می گی خوش نمی گذره با نگاهی عاقل اندر سفیه نگاهم کرد و گفت :وای.. نگو.. مگه میشه خوش نگذره ؟!! بهش گفتم حالا برای بعضی ها ممکنه خوب باشه ولی برای من و تو فکر نمی...
-
من چی می گم
جمعه 26 آذرماه سال 1389 21:09
اون قدیما ؛یک بازی قشنگی می کردیم که خیلی دوستش میداشتم. بازی من چی می گم تو چی می گی این طور شروع می شد که بیست و یا بیست و چندتا بچه به درستی یادم نمی اد؛ دور هم می نشستیم و من یک جمله قشنگ رو در گوش دختر خاله جان زمزمه می کردم و او هم می بایست همان جمله را در گوش پسر عمو جان بگه و پسر عمو چان در گوش دختر دایی جان و...
-
ببخشید داداش
سهشنبه 2 آذرماه سال 1389 21:38
به تازه گی در محله ما ، دزدی پیدا شده که چاقوی تیزش رو بر گردن هر جوان و دختری که موبایل گران قیمتی داشته باشه و یا نشانی از پول، در کیفش باشه ،می گذارد با تهدید و ارعاب تلکه اش می کنه و با موتور رفیق شفیقش ازمعرکه می گریزد.از قرار معلوم دیرو ز دزد معلوم الحال به پست یکی از دوستان عزیز ما خورده بود که در زمان کودکی...
-
آبرو
دوشنبه 10 آبانماه سال 1389 15:58
دیروز همه کارهامو کردم و با اشتهای زیاد نشستم پای کامپیوتر تا در فیس بوک برای خودم محیطی ایجاد کنم راستش نمی دونم از فضولی منه یا اینکه می خوام از قافله عقب نمانم لذا برای وارد شدن در آن محیط سوالی برایم پیش آمد که از دخترم که پشت من روی تخت با لب تابش ور می رفت پرسیدم و او پرسید؛ می خوای بیای تو فیس بوک؟ من هم...
-
اوج خواهیم گرفت
سهشنبه 27 مهرماه سال 1389 22:12
دماغ دختر عمه ام نشان می داد که از خانواده پدری من است ولی خودش ناراضی بود و رفت تغییرش داد یادمه اون قدیما وقتی من بچه بودم عمویم می گفت ؛هر کس نوک زبانش به دماغش برسه پرنده میشه و میپره هوا و نمی دونید من وبقیه بچه ها چقدر به دماغ و زبانمان کش دادیم و نشد که بپریم .خلاصه داشتم می گفتم دختر دایی ام هم دماغی گوشتی...
-
ندو نمی رسی
چهارشنبه 14 مهرماه سال 1389 17:09
در نزدیکی خانه ما در شهر همدان یک آسایشگاه روانی بود با حیاطی که دیوار هایش را با فاصله های معینی روزنه هایی تعبیه کرده بودند جهت ارتباط بیماران با خانواده هایشان و گاهی هم سیگاری و بیسکویتی از درون آن رد و بدل می شد و من هر روز صبح باید روبروی همین آسایشگاه اتوبوس سوار می شدم و هر روز یکی از همان بیماران از سوراخی که...
-
مرز ها را برداریم
دوشنبه 5 مهرماه سال 1389 08:48
نمیدونی دو سه ماه در سال را تو یه باغی دور افتاده زندگی کنی چه حالی میده شبهارو با سمفونی جیرجیرکهای می خوابی و صبح هم با صدای پرنده ای که نمی شناسیش و زیبا می خونه بیدار میشی حتمن تو دلتون میگین،! خوب صدای بلبل بوده دیگه! نه بابا، من صدای بلبل رو می شناسم خلاصه یکی از مزایای این باغ اینه که از جاده دوره.... باز هم به...
-
تصمیم
دوشنبه 3 خردادماه سال 1389 07:59
سلام من اینجا آخ .... دلم تنگ است و هر قلبی که می بینم نه از سنگ و نه از آهن که از گوشت و پی است اما سخت بی درد است .... مدتهاست ننوشته ام که نوشتن خوراک می خواد .نوشتن شهامت می خواد نوشتن دانش می خواد نوشتن مسئولیت داره و نوشتن........... تو این دوره زمانه یک روز همه نویسنده می شن وشب بعد یک عده با نوشته هاشون تجارت...
-
محرم
جمعه 27 آذرماه سال 1388 20:52
سلام باز محرم امد ماه اندیشه ُماهی که همه اسطوره می شوند ..ماهی که تجلی انسان معنا پیدا کرد.ماهی ادم را باخودش روبه رو می کند تا شاید ابدیتی بسازد
-
چرا موریانه خلق شد؟
پنجشنبه 28 آبانماه سال 1388 09:55
همیشه تو این فکر بودم که خداوند برای چی این همه آدم افرید که به قول فرشتگان خون بریزند و زمین را فاسد کنند ! و چرا بعضی ها سفیدند و بعضی سیاه و زرد و ......و همینطور چشمهایشان بعضی قهوه ای و بعضی سیاه و آبی ......و تازه بعد از مرگ این همه آدم رسیدگی به اعمالشان کار شاقی است ... امروز داشتم خونه رو جارو می کردم که...
-
کمک کن
پنجشنبه 21 آبانماه سال 1388 15:25
همه کائنات و فرشتگان به انسان سجده کردند مگر شیطان و اعتراض کرد که من از اتشم و او از خاک چرا سجده کنم و خدا در جواب او گفت زیرا ؛چیزی را من می دانم که تو نمی دانی ؛در ما چه چیزی است که خدا می داند به راستی برتری ما در چیست ؟کلام یا سخن گفتن؟عشق؟ قدرت تفکر؟اختیار؟و یا قدرت خدا گونه شدن!!!!نظرت رابگو شاید کمکی باشی...
-
خونه بهار کدوم وره؟
سهشنبه 13 مردادماه سال 1388 19:17
کمک کنین هلش بدیم چرخ ستاره پنچره تو آسمون شهری که ستاره برق خنجره گلدون سرد و خالی رو بذار کنار پنجره شاید با دیدنش یه روز وا بشه چند تا حنجره به ما که خسته ایم بگه خونه بهار کدوم وره کنار تنگ ماهی ها گربه رو نازش می کنن سنگ سیاه حقه رو مهر نمازش می کنن آخر خط که می رسیم خط و درازش می کنن آهای فلک که گردنت از همه مون...
-
دلم گرفته
جمعه 19 تیرماه سال 1388 22:16
دستم به قلم و هیچی نمی ره ...فقط دلم گرفته تو چطور ؟
-
مجموعه درس های مادر بزرگ درس سوم
جمعه 18 اردیبهشتماه سال 1388 12:04
درس سوم مادر بزرگ هرموقع ستاره ای از دل آسمان لیز می خورد وفرو می افتاد مادر بزرگ اشک می ریخت . یک روز طاقت نیاوردم و پرسیدم: چرا گریه می کنی؟ و او در جوابم گفت ؛به یاد گناهانم می افتم ؛ من گیج و منگ در جوابش گفتم ؛: مادر بزرگ چیزی نییستُ ؛ نترس ستاره ها هر چند میلیون سال می میرند و ستاره دیگری بوجود می اد تازه این صد...
-
حجاب
دوشنبه 7 اردیبهشتماه سال 1388 21:24
دایما فکر می کردم که منظور از حجاب در قران یعنی چه؟یعنی همین پوشش ظاهری ؟ولی قران این قدر سطحی نگر نیست تا اینکه نیمه های شب از خواب پریدم و به ناگاه یاد آیه ای که عمه ام سعی می کرد با آن مرا ارشاد کند افتادم( قُل لِّلْمُؤْمِنِینَ یَغُضُّوا مِنْ أَبْصَارِهِمْ وَیَحْفَظُوا فُرُوجَهُمْ ذَلِکَ أَزْکَى لَهُمْ إِنَّ...
-
هر که از دیده برفت از دل نیز رود
پنجشنبه 20 فروردینماه سال 1388 13:09
هر که از دیده برفت از دل نیز رود ضرب و المثل معروفی است که من همیشه باهاش مشکل داشتم و به نظرم درست نمی آمد و معترض بودم که محاله مگه میشه فرزندی را که با جان و دل بزرگش می کنیم و یا برادر و خواهری را که در یک ظرف غذا می خوردیم بعد ا ز یک جدایی و یا عدم رفت و امد آنقدر غریبه بشه که از دل برود؟!!!!!!....... و امروز می...
-
کحایی سهراب؟
چهارشنبه 14 اسفندماه سال 1387 09:25
لاکپشت های سوخته در واقعه جاده سازی سهراب می گفت: دلش می سوزد وقتی می بیند دختر همسایه روی کمیاب ترین نارون روی زمین فقه می خواند !!! و من دلم می سوزد برای زیستن در این سرزمینی که یک روز چادر از سر زنان به نام تجدد بر می دارند و روز دیگر چارقد به سر زنان می پوشانند به نام پاسداری از عفت پاکدامنی و امروز به آتش می کشند...
-
درس هایی از کوه
یکشنبه 4 اسفندماه سال 1387 12:13
درسهایی از کوه: - برای رسیدن به قله کوه قبل از برداشتن هر ابزاری ،اول اراده ات را در کوله ات بگذار. - وقتی هدف قله است، چشم به آن بدوز.ولی از سنگهای لغزان زیر پایت غافل مشو. - وقتی به قله رسیدی، نفس راحت نکش، چون باید بازگردی. - همانطور که قله از دور پیداست، فاتح قله در آن ناپیداست. - سازگاری را از کوه و دریا بیاموز....
-
گمشده
سهشنبه 29 بهمنماه سال 1387 12:40
روز اربعین بود و راهی توچال شدم در حالی که به حسین فکر می کردم که این چه عشق بزرگی بوده که از فرزند نوزاد تا جوان رشیدش را در راهش می دهد و ذبیح الله نامیده می شه و ندایی می گفت که واقعیتی در ان است اگر صادق باشم و بماند..... در بدو ورود اطلاعیه ای که روی درب ورودی نسب کرده بودند باعث شد در تمام کوه به مادر و خانواده...
-
دیر فهمیدم
جمعه 25 بهمنماه سال 1387 11:52
روز تعطیل راهی کوه شدم و هوس از یال کوه رفتن به مذاقم خوش امد و احساس خوش جوانی فراموش شده تلنگری زد که برو نترس و من رفتم غافل از تنفس و استخوانهای شکننده خلاصه من فهمیدم که قله کوه از آن جهت مهم است که می توانم تمام شهری را که در آن زندگی می کنم به اندازه مشتم و در مشتم زندانی کنم و از این زندان داشته ها بگریزم...
-
امام لحظه های خویش باشیم
شنبه 19 بهمنماه سال 1387 17:47
نمی دونم شما ها متوجه شدین به تازه گی وقتی میری کتاب فروشی و می خواهی کتابی بخری که حرف جدیدی داشته باشه می بینی یک موجی اومده و همه را به زیستن درزمان حال تشویق می کنه البته مخالف این نوع تفکر نیستم حتی سعی می کنم همیشه در حال زندگی کنم و همه هم می دانند که گذشته زمان رفته است و آینده هم مجهوله! ولی مشکل من همین در...
-
هیچی نشدم
چهارشنبه 9 بهمنماه سال 1387 18:46
یادم می آد که یک روزی در انشای مدرسه نوشتم (ناسیونال یعنی مال ملت هم هی پیکان به ریش مردم می بندد) مورد مواخذه قرار گرفتم و یک بار هم نوشتم چرا (نفت ما میرود و باباندرول های خارجی مثل وازلین بر می گردد؟)مدیر مدرسه مرا خواست و گفت مایه افتخار ماست که در مبادلات بازرگانی سهیم هستیم ..و من همان موقع فهمیدم که حرف گنده ای...
-
آغاز پروسه پیری
جمعه 4 بهمنماه سال 1387 19:48
امروز از بچه هام پرسیدم اگر قرار بود به والدین به خاطر کارها و رفتار هاشون نمره بدن شما به من چند می دادین؟ دختر بزرگم بدون تانی گفت :بیست نگاهم به دختر دومم افتاد و او سرش را پایین انداخت و گفت؛هفده و پسرم گفت صادق باشید .نه بابا من که می دادم چهارده ..میدونی چرا؟چون گیر می دی ...و دخترم که هفده داده بود گفت ؛خوب من...
-
پنج حس
سهشنبه 24 دیماه سال 1387 14:50
دیشب خدا در متن اگاهی هایم آمده بود و قادرم کرده بود که به درک همه چیز برسم خود را در یک بی وزنی خاص دیدم من صدا ی بی صدا یی شنیدم که به من می گفت : وای بر تو دیدی و چیزی نگفتی ؟! شنیدی و سکوت کردی؟! لمس کردی و نفهمیدی؟! چشیدی و تلخی را انکار کردی؟!بوی گندش را هم تحمل کن که لایق همینی....
-
باز هم می گی دنیا وارونه نشده
یکشنبه 15 دیماه سال 1387 17:37
امروز رادیو داشت کمک برای غزه جمع می کرد در حالی که من امروز التماس می کردم برای خرج خانه یک زن بی سرپرست ابرو دار مخارج نذری نهار عاشورا را از فردی خیر بگیرم که فرزندانش را تا یک ماه سیر می کرد ولی جواب منفی گرفتم باز هم می گویید دنیا وارونه نشده ؟ایا شده؟به راستی اگر حسین زنده بود چه فتوی می داد؟
-
دنیای وارونه
سهشنبه 10 دیماه سال 1387 16:38
باز هم ماه خوب خدا رسید به گفته همه؛ ماه خون بر شمشیر ؛... ماهی که آذین می بندیم و جشن باید بگیریم .ماهی که حق بر شمشیر پیروز شده و این سینه زنی نیست که رقصی است که ماندگاری حق را به رخ می کشد بی دلیل نیست که سنچ می کوبیم زیرا آن عزیزان در موقع حمله به کافران هلهله می کردندو دف می زدند زیرا برای دفاع از حیثیت و ازادی...
-
خانه
یکشنبه 8 دیماه سال 1387 17:27
دیروز به دوستم می گفتم که ؛ سالهاست این خانه را می روبم و تمیز نشد .. سالهاست که بر اتش دانایی ام خوراک می پزم و هیچ کس سیر نشد چرا این خانه خانه من نشد؟
-
ایا میدانی
پنجشنبه 5 دیماه سال 1387 21:53
آیا می دانی او کردگار انسان است و آدمها در گردکار خویش؟ آیا میدانی خوشبختی یعنی رضایت امروز و بی خیال فردا؟ آیا می دانی باید ببخشی قبل از آنکه حراج اش کنند آیا می دانی فراموشی نعمتی می شود وقتی غصه هایت را به آن می سپاری . آیا می دانی چیزی را که من باید بدانم؟
-
ایول ای زخمها
پنجشنبه 21 آذرماه سال 1387 19:06
ایول ای زخمها امان از زخمهایی که می خوریم .وقتی از درد زخم به خود می پیچیم و ضجه می زنیم نمی دانیم که این زخمها اگر درست درمانشان کنیم نردبان شعور می شن و مایه افتخارخود ادمی و راهی میشه برای رسیدن به تکامل .وقتی آدم رو می شکنند انگار به آدم لطف می کنند زیرا می فهمیم که چقدر جنس اشغالی داشتیم که راحت شکسته شدیم آن وقت...